در پِـیــــــــــــ...

منم مثه همه "در پی"ِ چیزهایی هستم که ...

در پِـیــــــــــــ...

منم مثه همه "در پی"ِ چیزهایی هستم که ...

بذار بشینم وسط حیاط ، همونجا که حوض فیروزه ای هم مثه تو هیچ وقت نبوده!
راستی کودوم گلدون گل سرخی میتونه قشنگ تر از اونی باشه که ما هیچ وقت نداشتیم!؟

...

حتی میتونی به جای "هیچ" ، "هر" بذاری، نه نمیشه! اون جمله برا درست شدن به تلاش بیشتری نیاز داره.

...

"این مطلب به هیچ عنوان عاشقانه نیست"
عدم، خالی از وجوده، جالب نیست؟

 

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۴ ، ۰۹:۵۱
پوریا علاءالدینی

خاموشی


اسمشو گذاشتم "خاموشی"
به نظرم بهش میاد، به حال الانمم ایضا.


۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۱۷
پوریا علاءالدینی

دنیا عوض میشه ، آدما هم ایضا
مثه آدما باشی بده ، نباشی هم ایضا!
---
چند هفته س میخوام این حرفو بگم حالا این شد مکتوبش.

---
امیرعلی: من خلاف نمیکنم
محسن خان: خلاف، کارِ خلافکاره! ... خلافو از لب کندش بزنی سلامته ... فتح الله هر چی بهت گفت خوب میگه!
.
.
.
یوسف: داداش امیر مثه گذشته ت که نمیشی ، مثه حالایی.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۴ ، ۰۴:۳۰
پوریا علاءالدینی

فک کردن به اینکه میتونی شروع کنی به رفتن هیجان انگیزه؛ بعدش میشینی با خودت میگی از A میرسم به B بعد از اونجا هم دیگه راهی نیست تا C ؛ نزدیکای که میشی یه دلشوره ی با مزه ای میگیرتت حس میکنی هر لحظه ممکنه یه نور شدید از پشت تپه چشماتو خیره کنه و یهو رنگها از تابستونی بودن درآن و بهاری شن بعد انگاری نور میزنه و رنگها همونی میشن که فک میکردی دیگه داری میدوئی توو دشتِ پشتِ تپه و قنده که توو دلت آب شدن میگیره! ضربان قلبت میره بالا اما تو دنیای خیالت فک میکنی صدای پاته که داره دنیا رو میلرزونه ، دوربین آروم آروم میاد بالا و یه لانگ شات تمیز میگیره و تو توو قطر کادر داری میدوئی هنوز، که تصویر فولو میشه و تو هم به نظر میاد از بالا و راستِ قاب داری خارج میشی که احتمالا بری و سالها به خوبی و خوشی زندگی کنی.

---

"هه" رو که نوشتم بعدش فک کردم حتما باید ادامه ش بدم

---

21-20 روزگار رویاس بعدش دیگه سبک سنگین میکنی قصه هاتو ، انگاری نویسنده باشی و بعد بشی تهیه کننده ، اول همینکه حال خودت رو خوب کنه واست کافیه ولو اینکه مجنون خطاب شی، بعدش میگی "نکنه بگن فلانبگذریم از اینکه یه سریا درگیر بیسار هم میشن!

 

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۴ ، ۰۲:۱۴
پوریا علاءالدینی

خاطرم رنجیده س،
خاطراتم رنجورترش میکنن،
هر از چندگاهی که پیش میاد و عقبو یه نگاه میندازم دلم تنگ میشه،
نمیخوام پیچ و تابش بدم، خیلی ساده اینکه دنیام نه جلو میره نه عقب برمیگرده،،،
---------
یه ماهی که به هوای غذا خوردن اومد و گیر کرد تو قلاب و حالا هی داد میزنه: "آی ماهیگیر! کرمات ارزونیت، من کلی راه دیگه واسه سیر شدن دارم!" 
...
هر چند خودشم میدونه سیر شدن داریم تا سیر شدن، تازه اگه فقط همین سیر شدن باشه.


----

پ.ن: 20-21 سالمه الان فک کنم، از 24 سالگی که نگاه میکنم خندم میگیره.

 

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۰۴
پوریا علاءالدینی

پلکهامو میذارم روی هم و خوابم میبره.
میدونم یه روزی به همین سادگی یا حتی ساده تر از این بدون اینکه حتی فرصت کنم که تصمیم بگیرم که پلکهامو بذارم روی هم میمیرم!
...

-ببخشید ساعت چنده!؟
+بگو کجا میخوای بری!
-که تو بهم بگی کی میرسم؟!
+نه فقط میخوام بدونی به نظرم اینکه چقد مونده مهمه! تو میدونی چقد مونده؟
-حتی اگه بدونم چقد مونده هم واقعیتش اینه که نمیدونم چقد فرصت دارم!
+ یه معادله و دو مجهول
-بی جوابه؟!
+به نظرم سوال غلطه اصلا!

...

مرگ چیزی نیست جز تهی شدن از حیات و در این میان "زمان" توامان چهره ای کاملا معنادار و کاملا بی معنی به خود میگیرد.

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۳:۴۷
پوریا علاءالدینی

سبک نشستم مثل موقع هایی که تازه گریه بند می آد،،

این ادعا خودش استرس زاست!

...

مثه انشاهای بچگی فک میکنم مجبورم چیزی بنویسم، "قلم بر دست گرفته و غیر از تو موضوعی ندارم" تویی که تووی خلوت ترین و شخصی ترین جاهای ذهنم هم نمیدونم اسمت چیه؟ رسمت چیه؟ از کجا اومدی؟ کجا هستی؟ کجا قراره بری؟! واقعا هدفت از اینکه "تو" شدی چیه؟! اصلا خودت خواستی اینو؟؟

...

جنون یه بخشی از اون گوشه ها رو همیشه توو اجاره ی خودش داره، هر وقت بتونه حتی به بهانه ی "باز بودن در گنجه و یا دراز بودن دم خر!" یه سری به صابخونه میزنه و یه حالی ازش میپرسه.

...

دستمو میگیره می بره و صندلی رو میکشه عقب، میگه بشین،

میشینه رو به روم میگه: بگو کجایی؟

میگم: الان؟

میگه: هر وقت دوست داشتی فقط مواظب باش دیر نشه

میگم: کی یه ساعت واقعی دستشه که بتونه بگه چقد دیگه وقت دارم؟

میگه: "برای کسی که دو چشم بینا دارد صبح روشن است!"*

-زندگی با اینکه تدوین نداره ولی فلاشبک زیاده تووش-

استرس دارم،،

بهش نگاه میکنم و میگم: واقعا تو کی هستی؟

میگه: من "تو" ام!
---------------------------------------------------
*حکمت 169 نهج البلاغه
پ.ن بر پاورقی: بارها این حکمت رو از من شنیدن دوستام، خلاصه اینکه ولم نمیکنه...

 

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۰:۵۳
پوریا علاءالدینی

تیر برق

...

پیچیدم تو کوچه ، مدتها گذشته بود از آخرین بار ، یه خرده از برفها هنوز آب نشده بود و تو سایه سار دیوار جا خوش کرده بودن،، پرانتز باز ،، آفتاب با همه ابهتش زورش به سایه هایی که هویتشون رو مدیون چهارتا خشت و دو تا استامبولی ملاتَن که میشه دیوار، نمیرسه،، پرانتز بسته! ،، برفها خیلی فوکوس نکشیدن از چشمام! تیر برق اما چیزی بود که دیدمش!
...

امتداد سیم ها تا ازل و ابد برسن به هم
این تیر برق شاید اول و آخر دنیاس ، شایدم وسطشه
شایدم به قول یکی از رفقا "ما عادت کردیم روی جهلمون اسم بذاریم!"
...

یه خرده که سرازیر شدم کوچه رو به سمت پایین، رسیدم دمه در خونه ای که دنیا از درش شروع میشد و توو ایوونش اوج میگرفت!
حالا اون در :::

در

------------------------------------

پ.ن:

1.تولد حضرت زهرا میگن روز زنه! واسه ما اما همون روز مادر باشه بهتره، تبریک میگم خلاصه.
2.دلم تنگه مادر بزرگمه، حق مادریی که گردن ما داره محفوظ، خدا بیامرزه همه ی رفتگان رو.
3.لوکیشن: طالقان، روستای هشان، خونه مادربزرگ ایضا این هم هزارتا قصه داره!
4.علیرضا گفته بود تصویر بذارم، اطاعت امر کردم.

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۴ ، ۰۳:۰۲
پوریا علاءالدینی

نرسیده به ساختن، انتهای زوال!
تیشه های آخر را بر ریشه این خار خشک میزنم،
کسی را نباید امیدوار کند این طبل تو خالی!


ابتدای ساختن، عدم!
پایم را بر میخ وجود می نهم، سر وگردنی میچرخانم
و هیچ همه آن چیزیست که هست!
.
.
.
.
و من در هیچ پیچیده ام،
چنان پیچی که تاب خروج از آن نیست!


۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۱۵
پوریا علاءالدینی