هه هه!
فک کردن به اینکه
میتونی شروع کنی به رفتن هیجان انگیزه؛ بعدش میشینی با خودت میگی از A میرسم به B بعد از اونجا هم دیگه راهی نیست تا C ؛ نزدیکای C که میشی یه دلشوره ی با مزه ای میگیرتت حس میکنی هر لحظه ممکنه یه
نور شدید از پشت تپه چشماتو خیره کنه و یهو رنگها از تابستونی بودن درآن و بهاری شن
بعد انگاری نور میزنه و رنگها همونی میشن که فک میکردی دیگه داری میدوئی توو دشتِ
پشتِ تپه و قنده که توو دلت آب شدن میگیره! ضربان قلبت میره بالا اما تو دنیای
خیالت فک میکنی صدای پاته که داره دنیا رو میلرزونه ، دوربین آروم آروم میاد بالا
و یه لانگ شات تمیز میگیره و تو توو قطر کادر داری میدوئی هنوز، که تصویر فولو میشه
و تو هم به نظر میاد از بالا و راستِ قاب داری خارج میشی که احتمالا بری و سالها به خوبی و خوشی زندگی کنی.
---
"هه" رو که نوشتم بعدش فک کردم حتما باید ادامه ش بدم
---
21-20 روزگار رویاس بعدش دیگه سبک سنگین میکنی قصه هاتو ، انگاری نویسنده باشی و بعد بشی تهیه کننده ، اول همینکه حال خودت رو خوب کنه واست کافیه ولو اینکه مجنون خطاب شی، بعدش میگی "نکنه بگن فلان" بگذریم از اینکه یه سریا درگیر بیسار هم میشن!